ویهانویهان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

ویهان زندگی مامان و بابا

ورودت به 8 ماهگی مبارک

پسر نازم دیگه وارد 8 ماهگی شدی من خیلی خوشحالم که داری بزرگتر میشی...وجودت به خونمون هم آرامش داده و هم شور ونشاط ...البته خیلی شیطونی و اصلا یه جا اروم نمیگیری...اما اصلا اهل گریه نبودی ونیستی بیشتر در حال لبخند زدنی علاقه مند به کنترل تلویزون و سیم وسایل برقی مخصوصا سشوار شدی از صدای جارو برقی هم کلی تعجب میکنی و همش نگاش میکنی ... راستی جدیدا رو شکم میری و کامل دور خودت میچرخی و خیلی کم میری جلو خیلی منتظر 4 دست وپا رفتنت هستم... دیروز خاله زیبا و عادل اومدن خونمون وبرات لباس کادو آوردن دستش درد نکنه و تو هم از عادل تپلی خیلی خوشت اومده بود ... امروز هم رفتم دانشگاه برای استخدامی باز هم مصاحبه ...امیدوارم این دفعه نتیجه بده...این شعر رو ه...
26 تير 1392

پسر محبوب من

کوچولوی نازم سلام... این روزها انقدر خوردنی شدی که نگو... چند روز پیش با هم رفتیم آبدانان شهر بابایی.. که خیلی خوش گذشت و همه از دیدنت خوشحال شدن...توی این مدت یاد گرفتی بشینی و یه چیز خیلی قشنگ دیگه اینکه برای اولین بار گفتی ماما و بابا...که انقدر ما رو ذوق زده کردی که نگو... خیلی از خدا بخاطر داشتنت تشکر کردم...   وقتی برات شعر میخونم نگام میکنی و میخندی مخصوصا این شعر: رفته کلاس اول آقا ویهانی باهوش      شده شاگرد اول بادقت و سعی و هوش      الفبا رو میخونه خوب و قشنگ وزیبا        برای بچه ها و برای مامان و بابا وتو هم انگار میدونی راجع به تو میخونم یه لبخندی ...
21 تير 1392

همبازی هام

چقدر کودکی قشنگه نه غصه ای, نه کینه ای, نه دشمنی....  گریه هامون کوتاهه و خنده خیلی زود به لبت میشینه پسر قشنگم انشاالله که همیشه خنده به لبت باشه... اما دنیای بزرگتر اینطور رنگارنگ وقشنگ نیست... تنها آرزوم خوشبختی و سلامتی تو هست...و تلاش من وبابایی برای زندگی بهتر توهست... بگذریم از این روزهات بگم... کم کم داری یاد میگیری که بشینی البته با کمک چند تا بالش و یا کمک خودم ... من عجله ای ندارم هر وقت تونستی بشین منم کمکت میکنم... غذای که این روزها میخوری حریره بادام ,سوپ,زرده تخم مرغ ,سیب زمینی,ماست و آب هویج و اب سیب وموز و سرلاک هست اما نمیدونم چرا جوجوی من تپلی نیست هرچند چاقی اصلا چیز خوبی نیست ...کلا کم غذا میخوری و من مجبورم تو رو...
12 تير 1392

اولین خرابکاری

پسر کوچولوی نازم... عروسک مامان... عسلم... امروز که با اسباب بازی هات باز میکردی علاقه وافری به کلاه تولدت نشون دادی حسابی گازش گرفتی نوار اطرافشو کامل در آوردی و کلا از هم بازش کردی... ممنونم عزیزکم... هیچ کس مثل پسرم نمیتونه یه کلاه تولد رو به این شکل در بیاره عاشقتم... عکساشو تو ادامه مطلب ببینید... ایییییی قربوووووووووون اون ابرو بالا انداختنت بشمممممممممم اخمتو بخورممممممممممم... دیگه کلاهت تکراری شد ... دیگه بند دوربین رو میخواستی... عاشق این حالتت هستم که لباتو میخوری... ...
6 تير 1392

روزهای گرم و بی پایان تابستون

ویهان گلم الان ساعت از 1 شب هم گذشته ومن مدتهاست که نمی رسم بیام وبلاگتو اپ کنم آخه تو گل پسر این روزها اینقدر بداخلاق شدی و همش نق میزنی شبها که بزور میخوابی ودایما در حال گریه هستی... ساعت 1 یا 2 شب که میخوابی ساعت 5 و7 و9 بیدار میشی یعنی تا من میخوابم تو شروع به گریه میکنی واقعا بچه داری سخت شده... درتمام طول روز هم دستها تو بلند میکنی یعنی بغلم کن... و من بیچاره هم همش تو رو بغل کردم و کارهای خونه رو هم انجام میدم... با هم لباسها رو میشوریم وبعد با هم پهنشون میکنیم... تو بغلم تلویزون نگاه میکنی... یعنی در حالی که اقا تو بغل مامان هست ... قطره آهن رو اصلا دوست نداری البته خودم ازش چشیدم واقعا در این مورد حق داری... با اینکه خودم کم خون شد...
4 تير 1392
1